آموخته ها

۹ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

آنکس که بداند

آنکس که بداند و بخواهد که بداند
خود را به بلندای سعادت برساند

آنکس که بداند و بداند که بداند
اسب شرف از گنبد گردون بجهاند

آنکس که بداند و نداند که بداند
با کوزه ی آب است ولی تشنه بماند

آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند

آنکس که نداند و بخواهد که بداند
جان و تن خود را ز جهالت برهاند

آنکس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند

آنکس که نداند و نخواهد که بداند
حیف است چنین جانوری زنده بماند


از کتاب معراج السعاده

  • رز
  • ۰
  • ۰

چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی 

گر به اقلیم عشق روی آری  
همه آفاق گلستان بینی 

بر همه اهل آن زمین به مراد  
گردش دور آسمان بینی 

آنچه بینی دلت همان خواهد  
وانچه خواهد دلت همان بینی 

بی‌سر و پا گدای آن جا را  
سر به ملک جهان گران بینی 

هم در آن پا برهنه قومی را  
پای بر فرق فرقدان بینی 

هم در آن سر برهنه جمعی را  
بر سر از عرش سایبان بینی 

گاه وجد و سماع هر یک را  
بر دو کون آستین‌فشان بینی 

دل هر ذره را که بشکافی  
آفتابیش در میان بینی 

هرچه داری اگر به عشق دهی  
کافرم گر جوی زیان بینی 

جان گدازی اگر به آتش عشق  
عشق را کیمیای جان بینی 

از مضیق جهات درگذری  
وسعت ملک لامکان بینی 

آنچه نشنیده گوش آن شنوی  
وانچه نادیده چشم آن بینی 

تا به جایی رساندت که یکی  
از جهان و جهانیان بینی 

با یکی عشق ورز از دل و جان  
تا به عین‌الیقین عیان بینی 

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لا اله الا هو 



"هاتف اصفهانی"

  • رز
  • ۰
  • ۰

همینطوری یهویی


چنان قحط سالی شد اندر دمشق

که یاران فراموش کردند عشق


نه در کوه سبزی نه در باغ شخ

ملخ بوستان خورده مردم ملخ


نگه کرد رنجیده در من فقیه

نگه کردن عالم اندر سفیه


که مرد ارچه بر ساحل است ای رفیق

نیاساید و دوستانش غریق


من از بینوایی نیم روی زرد

غم بینوایان رخم زرد کرد


نخواهد که بیند خردمند، ریش

نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش


شاعر شیرین سخن، سعدی

  • رز
  • ۰
  • ۰

شاعر طنز پرداز


از آجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛ خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛ می شکنند

دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت(ش) دندان شکن است !


اکبر اکسیر

  • رز
  • ۱
  • ۰

قافله عمر

دنیا سرای ماندن و جای قرار نیست

دار فنا بوَد که بر او اعتبار نیست


عمر عزیز صرف جهان می کنی چرا؟

دانی که این معامله غیر از حباب نیست؟


قارون صفت، به فکر زر اندوختن نباش

آسودگی به سیم و زر بیشمار نیست


شادی و غم، مدام بیایند و بگذرند

اوضاع روزگار همه بر یک مدار نیست


قافله رفت، زجا خیز که ما همسفریم

این سفر، دور و دراز است همه در خطریم


همرهان بار نمودند و از اینجا رفتند

ما که غافل شده از رفتن خود، خیره سریم


هر زمان بانگ جرس میرسد و ما خوابیم

باخبر باش زرفتن چرا بی خبری؟


منزل هستی خود را بنما آبادش

چه شدستی که به دنیای دنی می نگری


چشم بر دوخته بر خانه و کاشانه خویش

بر هوا و هوس پوچ همه می گذریم


عنقریب است که این عنصر خاکی شده خاک

من گردیده در این عالم و ما بی اثریم


آنچه جاوید بماند عمل خیر بوَد

عمل خیر اگر نیست همه در ضرریم


شاعر: ناشناس


دمادم سوت قطار بلند است در این ایستگاه مسافربری

ما همه رفتگان صف بسته ایم، چه اولی باشیم چه آخری


  • رز
  • ۱
  • ۰

مشق لیلی

دید مجنون را یکی صحرا   نورد            در میان بادیه  بنشسته ، فــــــرد

صفحه کرده ریگ و انگشتان ،قلم           می زند با دست خونین این رقم

گفت ای مجنون شیدا چیست، این          می نویسی نامه بهر کیست این

گفت مشق  نام  لیلــــی   می کنم           خاطر خود را تسلـــــی می کنم

چون میسّر نیست  من را  کام  او           عشق  بازی  می کنم  با  نام  او

نیست جز نامی از او در دست من            زان بلندی یافت قدر پست من
  • رز
  • ۱
  • ۰

مرا صورتی برنیاید ز دست

که نقشش معلم ز بالا نبست


گرت صورت حال بد یا نکوست

نگارندهٔ دست تقدیر، اوست


جهان آفرینت گشایش دهاد

که گر وی ببندد نشاید گشاد

-----------------------------------------

قضا کشتی آن جا که خواهد برد

وگر ناخدا جامه بر تن درد


مکن سعدیا دیده بر دست کس

که بخشنده پروردگارست و بس


اگر حق پرستی ز درها بست

که گر وی براند نخواند کست


گر او تاجدارت کند سر برآر

وگرنه سر ناامیدی بخار


سعدی

  • رز
  • ۱
  • ۰

ریا

کلید در دوزخ است آن نماز                 که در چشم مردم گزاری دراز

  • رز
  • ۱
  • ۰


آیا ادیسون به خاطر این همه اختراعات و خدمات و تلاش هایی که انجام داده است و موجب راحتی انسانها شده، باید به بهشت برود؟


بستگی دارد به هدفش.


سعدی در باب پنجم بوستان می گوید:


ز عمرو ای پسر چشم اجرت مدار                    چو در خانهٔ زید باشی به کار


هر آن کو فکند تخم بر روی سنگ                 جوی وقت دخلش نیاید به چنگ



  • رز